نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





کفــرنامــه

 

خداوندا!
اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت باخبر گردی
پشیمان میشدی از قصه خلقت از اینجا ازآنجا بودنت

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیرآیی لباس فقر به تن داری
برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان فرو ریزی
زمین وآسمانت را کفر می گویی!
نمی گویی؟؟؟

خداوندا!
اگر با مردم آمیزی
شتابان درپی روزی
زپیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست وزبان بسته
به سوی خانه بازآیی
زمین وآسمانت را کفر می گویی!
نمی گویی؟؟

 

خداوندا!
اگر در ظهر گرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری
لبت را بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
وقدری آن طرف تر کاخ های مرمری بینی
واعصابت برای سکه ای این سو ان سو در روان باشد
وشاید هم هر رهگذر از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی!
نمی گویی؟؟

خدایا خالقا!
بس کن جنایت را توظلمت را
توخود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی

خداوندا!
اگر در روز خلقت مست نمی کردی
یکی را همچو من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی کردی
جهانی را چنین غوغا نمی کردی

دگر فریادها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر آهم نمی گیرد
دگر این سازها شادم نمی سازد
دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمیبخشد
در گر جام چشمم باده شادی نمی رقصد
نه دست گرم نجوایی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینه غم چنگ صدها ناله می کوبد
اگر فریادهایی از دل دیوانه بر خیزد
برای نامردی های دل باشد

خداوندا!
گنبد صیاد یعنی چه؟؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه؟
اگر عدلست این!پس ظلمت ناهنجار یعنی چه؟

به حدی درد تنهایی دلم را رنج میدارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد وبر گویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست

شما ای مولویانی که می گویید خدا هست
وبرای او صفتهای توانا هم روا دارید
بگویید تا بفهمم!
چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟
چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید؟
چرا اون این چنین کور و کر ولال است؟
وشاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
ویا شاید دگر پر گشته است آن طاقت وصبرش
کنون از دست داده آن صفتها را
چرا در پرده می گویم؟
خدا هرگز نمی باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من دگر تریاک وگرس وبنگ می باشد
خدای من شراب خون رنگ می باشد
مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است
خدا پوچ است
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است

شب است وماه می رقصد
ستاره نقره می پاشد
وگنجشک از لبان شهوت آلود زنبق بوسه می گیرد
 
من اما سر وخاموشم
 من اما در سکوت خلوتم اهسته می گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی!!
عجب بی پره امشب من سخن گفتم

خداوندا!!
اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه
چرا من رو سیه باشم؟
چرا غلاده تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوندا!!
تو در قران جاویدت هزاران وعده ها دادی
تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم که نامردان به از مردان
زخون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند
خداوندا!!
بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت بر انسان حکم فرمایید
تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد
ولی من با دوچشم خویش تن دیدم
پدر با نو رسته خویش گرم می گیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدمها در بستر فحشا می لغزد
پس قولت؟؟

اگر مردانگی اینست
به نامردی نامردان قسم
نامرد اگر دستی به قرانت بیالایم
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این شهر پر از ادمهاست
پس چرا این همه دل ها تنهاست؟؟

کارو


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 16:13 | |







مـن آن بــی گانه درویــشم قلنــدر وار مــی گردم

متــاع عاشــقی دارم بــی دلـدار مــی گردم    

لبـاس فقــر مــی پوشــم شـراب تلــخ مــی نوشم

سخــن مسـتانه مــی گویم ولــی هشیــار مــی گردم

برای خــاطر یک گــل به دور خــارمــی گردم


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 19:47 | |







رســــــــــم زمونــه

چــه رسـم جالبیـسـت

محـبتـت را میگـذارنـد پــای.............. احـتیـاجـــت

صـداقتـت را میـگذارنـد پـای..............ســادگیــت

سکـوتـت را میـگذارنـد پـای..............نفـهمیــد

نـگرانـیـت را میـگذارنـد پای..............تنـهایـیــت

وفـاداریـد را میـگذارنـد پـای...............بـی کسیــت

وآنقـدر تکــرار میـکننـد کــه بـاورت میـشود

                                      تـنهایـــی
                           بـی کســـی
               
ومحتـــاج


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 15:3 | |







سکوت چون بلور


قفس دارانغرورم را شکستن

دل دائم صبورم را شکستن

××××××××
مرا از خلوتم بیرون کشیدن

سکوت چون بلورم راشکستن

××××××××
   به جرم پابه بای عشق رفتن

پروبال عبورم را شکستن
 ××××××××
تمنای نگاهم را نخواندن

    چه بی باورحضورم راشکستن


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 17:24 | |







دهقان وارباب

دهقان پير ، با ناله می گفت : ارباب ! آخر درد من يکی دوتا که نيست ، با وجود اين همه بدبختی ، نمي دانم خدا چرا با من لج کرده وچشم تنها دخترم را « چپ » آفريده است ؟! دخترم همه چیز را دو تا می بيند !

ارباب پرخاش کرد که بدبخت ! چهل سال است نان مرا زهر مار مي کنی ! مگر کور بودی ، نديدی که چشم دختر من هم «چپ» است ؟!

گفت چرا ارباب ديدم ....اما....  چيزی که هست ، دختر شما همه ی اين خوشبختی ها را " دوتا "  می بيند ....ولی دختر من ، اين همه بدبختی ها را ....


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 11:58 | |







بانو

به چه چیز دل بسته ای؟
من چه دارم جز هیچ
قامتم ترکیده وکوتاه
چهره ام را چه بگویم...
بگذر
بانو,تو به که دل بسته ای
که میان من وتو فاصله هاست
تو درون تنگ اندیشه من جا نشوی
ماهی قرمز وزیبای من
تو خیالت واهیست
که میان من وتو دیوارهاست...


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 16:56 | |







قصــــــــــــــه تنهایـــــــــــی

دیر گاهیست که تنها شده ام
                                 قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم منست
                                  بازهم قسمت غمها شده ام 
دگر آیینه زمن بی خبرست
                                   که اسیر شب یلدا شده ام
منکه بیتاب شقایق بودم
                                   همدم سردی یخها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید
                                   تا نبینم که چه تنها شده ام



                              

                                                                     


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 16:21 | |







رویا

رويا


 

باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده يي چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله كردم كه اي واي اين اوست
در دلم از نگاهش هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران مرا ميشناسي
قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من كه ديوانه بودم
واي بر من كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من خدايا خدايا
من به آغوش گورش كشاندم
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگيها
قطره اشكي در آن چشمها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري
دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو ‚ صبر كن ‚ صبر
ليكن او رفت بي گفتگو رفت
واي برمن كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

                                                                                                                            

[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:31 | |







 

اسیر

 

تو را مي خواهم و دانم كه هرگز

به كام دل در آغوشت نگيرم

تويي آن آسمالن صاف و روشن

من اين كنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد تيره

نگاه حسرتم حيران به رويت

در اين فكرم كه دستي پيش آيد

و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خاموش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست

ز پشت ميله ها هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد به رويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد به سويم

اگر اي آسمان خواهم كه يك روز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش

فروزان مي كنم ويرانه اي را

اگر خواهم كه خاموشي گزينم

پريشان مي كنم كاشانه اي را


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:38 | |







رازمن

هيچ جز حسرت نباشد كار من 

بخت بد بيگانه اي شد يار من

                                

بي گنه زنجير بر پايم زدند

واي از اين زندان محنت بار من

واي از اين چشمي كه مي كاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در مينهد تا بشنود

شايد آن گمگشته آواز مرا

گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست

فكرت آخر از چه رو آشفته است

بي سبب پنهان مكن اين راز را

درد گنگي در نگاهت خفته است

گاه مي نالد به نزد ديگران

كو دگر آن دختر ديروز نيست

آه آن خندان لب شاداب من

اين زن افسرده مرموز نيست

گاه ميكوشد كه با جادوي عشق

ره به قلبم برده افسونم كند

گاه مي خواهد كه با فرياد خشم

زين حصار راز بيرونم كند

گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونكار تو ؟

ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم

نيست پيدا بر لب تبدار تو

من پريشان ديده مي دوزم بر او

بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست

خود نميدانم كه اندوهم ز چيست

زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست

همزباني نيست تا برگويمش

راز اين اندوه وحشتبار خويش

بيگمان هرگز كسي چون من نكرد

خويشتن را مايه آزار خويش

از منست اين غم كه بر جان منست

ديگر اين خود كرده را تدبير نيست

پاي در زنجير مي نالم كه هيچ

الفتم با حلقه زنجير نيست

آه اينست آنچه مي جستي به شوق

راز من راز ني ديوانه خو

راز موجودي كه در فكرش نبود

ذره اي سوداي نام و آبرو

راز موجودي كه ديگر هيچ نيست

جز وجودي نفرت آور بهر تو

آه نيست آنچه رنجم ميدهد

ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو

"فروغ"

 


[+] نوشته شده توسط هدایت محمودی در 20:25 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد